«صبح زمستان یکی از روزهای سرد سنه 1357 هجری قمری که برف زیادی تقریباً هشتاد سانتیمتر بر بالای بامها نشسته بود مرحوم پدرم فرمودند:
علی برو تحقیق کن که امروز از اهل ده کسی به شهر میرود یا نه.»
تحقیق کردم گفتند برف زیادی آمده و در راه گرگ است و کسی به شهر نمیرود. آمدم به ایشان عرض کردم. فرمودند من هم حال رفتن ندارم. عرض کردم نروید.
فرمودند ولی باید رفت. بعد فرمودند تو به تنهائی برو. عرض کردم از رفتن به تنهائی خوف دارم.
فرمودند باید بروی. مرکوبی تهیه کن تا بگویم چه کنی. رفتم و مرکوبی تهیه کردم و عرض کردم حاضرم.
فرمودند:
«این مبلغ را بگیر و ببر شهر در محله نوقان منزل آقای سید ناصر مکی که از شاگردان ایشان بود، نصفش را به ایشان بده زیرا سید چهار روز است که چیزی نخورده است و فرمودند، زن بیوه سیدهای هست نصف دیگر آن را به آن زن بیوه بده که سه روز است چیزی نخورده است.»
وجه را گرفتم و حرکت کردم و به شهر آمدم. اولاً در راه به هیچ موجودی بر نخوردم و ثانیاً حقیقت همان بود که ایشان فرموده بودند. هر دو نفرشان گفتند که چهار روز و سه روز است که غذائی نخوردهاند و گفتند در این فکر بودیم که در این روز برفی چه کنیم.
در اثر فقر و کمبود غذا حال حرکت در آنها نمانده بود. وجه را گرفتند و شکر الهی را بجای آوردند.»
بندگان حق رحیم و بردبــار خوی حق دارند در اصلاح کار
هین بجو این قوم را ای مبتـلا هین غنیمت دارشان پیش از بـــلا
منبع: نشان از بینشانها، مقدادی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ