سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بطلبید و آن را با بردباری و وقار زینت دهید و برای آن کس که به او دانش می آموزید ، فروتنی نمایید . [امام صادق علیه السلام]
 
دوشنبه 86 فروردین 6 , ساعت 12:4 عصر

حاج سید عزیزاللّه تهرانى براى فرزندش فرمود: ایـامـى کـه در نجف اشرف مشرف بودم، مشغول به جهاد اکبر و ریاضت‌هاى شرعى از قبیل روزه و نـماز و ادعیه و غیره بودم .

یک بار چند روزى براى زیارت مخصوصه امام حسین علیه السلام در عید فطر، به کربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضى از رفقا منزل نمودم .

غـالـبا در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات براى استراحت به حجره مىآمدم .

در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.

آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.

گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال مىخواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گـنـبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السلام از خدا خواسته‌ام و امید اجابت آن را دارم .

همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیده‌اى مغزت عـیـب کـرده اسـت .

چطور پیاده به حج رفتن براى تو بىزاد و توشه و مرکب و وجود ضعف مزاج، مـمکن است؟ و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند به حدى که سینه‌ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناک خارج شدم به طورى که شعورى برایم باقى نمانده بود.

با همان حال وارد حرم مطهر شـده، زیـارت مـخـتـصرى کردم و متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جایى که همیشه مـىنـشـسـتـم، نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء علیه السلام شدم .

ناگاه دستى بر کتف من گذاشته شد، وقتى رو برگرداندم، دیدم مردى است و به نظر مىرسید که از اعراب باشد، اما با مـن بـه فـارسـى تـکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: مىخواهى پیاده به حج مشرف شوى؟ گفتم: بلى .

گفت: من هم اراده حج دارم آیا با من مىآیى؟ گفتم: بلى .

گـفـت: پـس مـقـدارى نـان خـشک که یک هفته‌ات را کفایت کند، مهیا کن و آفتابه آبى بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا برای حج به راه بیفتیم .

گـفـتم: سمعا و طاعة .

از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمى گندم گرفتم و به یکى از زن‌هاى فامیل دادم که نان بپزد.

رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.

چون روز موعود شد، وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم .

آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تـقـریـبـا یـک سـاعت راه پیمودیم .

در بین راه نه او با من صحبت مىکرد، و نه من به او چیزى مىگفتم تا به برکه آبى رسیدیم .

ایشان خطى کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم که آب است این جا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همین که عصر شد، مىآیم .

بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم . غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم . ایشان عصر آمد و گفت: برخیز برویم .

برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب دیگرى رسیدیم دوباره خطى کشید و گفت: این خط قبله اسـت و ایـن آب اسـت شـب را این جا مىمانى و من صبح نزد تو مىآیم .

او به من بعضى از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت . شب را به آرامش در آن جا ماندم .

صبح که شد و آفتاب طلوع کرد، آمد و گـفـت: برخیز برویم .

به مقدار روز اول رفتیم باز به آب دیگرى رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گـفـت: من عصر مىآیم .

عصر که شد، مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هـر صـبح و عصر مىآمد و مسیر را طى مىنمودیم اما طورى بود که احساس خستگى از راه رفتن نمىکردیم چون خیلى راه نمىرفتیم تا خسته شویم .

هفت روز به این منوال گذشت .

صـبـح روز هفتم گفت: این جا براى احرام، مثل من غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک) بگو.

من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم . آنگاه کمى که رفتیم، ناگاه صدایى شنیدیم مثل صدایى که در بین کوه‌ها ایجاد مىشود.

سؤال کردم: این صدا چیست؟ گـفـت: از ایـن کـوه که بالا رفتى، شهرى را مىبینى داخل آن شهر شو.

این را گفت و از نزد من رفت .

من هم تنها بالاى کوه رفتم و شهر عظیمى را دیدم .

از کوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: این جا کجا است؟ گـفـتـند: این جا مکه معظمه است .

آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و دانـستم که به خاطر نشناختن آن مرد، فیض عظیمى از من فوت شده است، لذا پشیمان شدم، اما پشیمانى سودى نداشت .

دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ایامى از ذى الحجه را در مکه بودم، تا این که حجاج رسیدند.

همراه آنها عموزاده من، حاج سید خلیل پسر حاج سید اسداللّه تهرانى بود، که با عده‌اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را دیـدیـم، مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت کجاوه‌اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسیرى در آن حوالى) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد.

منبع:

کتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ